هدیه آسمونی

تغییر شکل مامان فهیمه

سلام دخترکم عزیزکم.... خوبی قربونت برم؟ ایشالا که همیشه خوب باشی گلم.... عزیزم من عاشقانه دوستت دارم و بی صبرانه منتظرم که تو به دنیا بیایی فرشته من.... .   هدی جونم یه اتفاق جالب واسم افتاده مامان... می دونی چی شده؟  امروز که داشتم لباسمو عوض می کردم یه دفعه دیدم که یه خط قهوه ای رنگ از پایین شکمم شروع شده و اومده بالا اولش خیلی ترسیدم ولی بعدش گفتم اینا همش به خاطر اینه که یه نی نی ناز توی دلم دارم.... تازه مامانی خجالت می کشم بگم ولی دور نافمم تیره شده بود... خیلی باحال شده... از این صحنه عکس گرفتم مامان تا تو وقتی بزرگ شدی نشونت بدم... فک کنم باید برات جالب باشه مامانی که وقتی که تو توی دلم...
31 خرداد 1393

اولین لگد هدی خانوم

سلام هدی جونم خوبی دخترکم؟ قربون خودتو اسمت برم جیگر طلای مامان... عزیزکم امروز یه اتفاق خیلی قشنگ واسم افتاد عزیزم... ساعتای تقریبا هفت و هشت بعد از ظهر من پای تلوزیون روی کاناپه دراز کشیده بودم که یه دفعه از جا پریدم انگار یه چیزی زیر دلم محکم بهم ضربه زد تمام زیر دلم به خاطر اون ضربه تیر کشید.. اولش اینقدر ترسیده بودم که نگو ولی دو دقیقه بعدش با خودم گفتم که بله دختر خانوم من اولین لگد زندگیشو به مامان فهیمش زد... قربون اون پاهای کوچولوت بره مامان... لگداتم قشنگه جیگرم... هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم مامانی... هدی جونم از اون روز دیگه شیطونیای خاصت شروع شد جیگر طلا... خدا ایشالا برام نگهت داره عزیزکم... عاشقتم هدای شیطون بلای...
28 خرداد 1393

بالاخره اسم دخترم معلوم شد

سلام جیگر مامان خوبی دخترکم؟ الهی بمیرم مامانی که هنوز اسم نداری جیگر طلای من... منو بابا امین چند وقته داریم فکر می کنیم که اسمتو چی بذاریم ولی به هیچ نتیجه ای نمی رسیم... یه اسمی رو من دوس دارم بابا امین دوس نداره یه اسمی رو بابا امین دوس داره من دوس ندارم... نمیدونم چی کار کنم کلافه شدم دوس  دارم اسم داشته باشی مامانی تا با اسمت صدات کنم... عزیزم مامان جونت یه روز بهم گفت که موقع اذان صبح از خواب بیدار شو وضو بگیر دو رکعت نماز بخون و به نیت اسم بچت لای قرآن رو باز کن... من هم همینکار رو کردم مامانی خیلی برام جالب بود دو سه بار قران رو باز کردم هر بار که این کار رو می کردم اسم هدی می اومد... انگار خدا میخواد که اسم تو هدی باشه...
24 خرداد 1393

خرید سیسمونی

سلام دخترک مهربونم خوبی مامان جون؟ خیلی خوشحالم که تو رو دارم مامانی... اونقدر که ذوق خرید سیسمونی برای تو داره منو دیوونه میکنه... مامانی من و مامان جون و خاله فائزه از امروز شروع کردیم واسه خرید سیسمونی برای شما خوشگل خانوم... عزیزم خاله فائزه خیلی مهربونه ها خیلی دوستت داره... هر مغازه ای که می رفتیم و لباس دخترونه می دیدیم غش می کردیم از ذوق و شوق.. دخترکم میدونی برات چیا خریدیم؟ اول که شروع کردیم به خریدن لباس نوزادی و لباس مهمونی... وای خدا چه لباسایی برات خریدیم جیگرم یکی از یکی نازتر و ملوس تر... بعد اسباب بازی   و لوازم نوزادی خریدیم.. آخر سر هم کالسکه و روروک و کریر و ساک نوزاد و آغوشی واست خریدیم جیگر مامان.. آخ که ...
20 خرداد 1393

سونوی آنومالی دخملم

سلام دخمل گلم خوبی مامانی؟ الهی که مامان فدات بشه عزیزم... نمی دونی که چقدر دوست دارم. هر روز حسم بهت هزار برابر می شه جیگرم. لحظه شماری می کنم که تو رو توی بغلم بگیرم و بوست کنم دخترکم.. مامانی امروز صبح بابا امین رفت مطب دکتر مهدوی تا برای سونوگرافی وقت بگیره واسم... ساعت 12/30 ظهر بهم نوبت داد.. توی مطب که نشسته بودم همش دلهره داشتم که نکنه یه وقت مشکلی وجود داشته باشه.. واسه همین همش صلوات می فرستادم و ذکر می کنم تا آرامش بگیرم.. خلاصه نوبتم شد و رفتم داخل دل تو دلم نبود عزیزم... تا اینکه خانوم دکتر دستگاه سونو رو گذاشت روی شکمم و من گل خوشگلمو توی مانیتور دیدم.. وای مامانی خیلی ناز بودی قربونت برم هر چند ثانیه یه دفعه تکون می خورد...
17 خرداد 1393

دیگه می ریم خونه خودمون

سلام دخمل قسنگم... خوبی مامان؟ عزیزم خیلی دوستت دارم.. دیوونه وار عاشقتم... مامانی یکی دو روزه احساس می کنم حالم بهتر شده. انگار حساسیتم نسبت به بعضی بوها کمتر شده عزیزم. خدا رو شکر دیگه بالا نمیارم.... راستی عسلم الهی من قربونت برم امروز 16 خرداد یه اتفاق خیلی خوب واسم افتاد.. صبح که از خواب بیدار شدم با بابا امین صبحانه خوردیم و بابا امین شروع کرد به خوندن درساش.. آخه بابایی امتحان داره جیگرم... یه دفعه به دلم افتاد و به بابایی گفتم که امین پاشو بریم خونمون شاید دیگه از بوی خونمون بدم نیاد، شاید خوب شده باشم... بابا امینم قبول کرد و رفتیم سمت خونه... وقتی می خواستم وارد خونه بشم اینقدر استرس داشتم که نگو... همش فکر می کردم که الانه...
16 خرداد 1393

دخملی شیطون مامان

سلام نی نی جونم خوبی گلم؟ مامانی فدات شه دخترکم...   عزیزم امروز 14 خرداد بابایی گفت واسه ناهار بریم رستوران.. طفلی بابایی چون به خاطر ویارای من دو ماهه که خونه آقاجونیم خجالت می کشه... آخه مامان جون خیلی واسه ما زحمت کشیده جیگرم... خلاصه که با هم رفتیم رستوران آرتا و یه دلی از عزا در اوردیم خیلی خوشمزه بود مامانی....                              دخترم امروز از صبح که از خواب بیدار شدم همش شیطونی می کردی، هی تکون می خوردی خیلی باحال بود عزیزم... تا به حال ...
14 خرداد 1393

چهار ماهگی دخترکم

سلام دختر گلم...   سلام جیگر مامان... الهی مامان قربونت بشه مامانی چند وقته شیطون شدیا.. تعداد نبضایی که در روز میزنی بیشتر شده جیگرم.. مامان فهیمه ام هی کیف می کنه و پر از ذوق میشه.. مامانی امروز دوشنبه   خرداده.. می دونی امروز چه روزیه مامانی؟ امروز چهار ماهت کامل می شه عزیزم،چهار ماهگیت مبارک فندق من.. قربونت برم که بزرگ شدی گل مامان.. واااای دخترم کی میشه زودتر به دنیا بیایی؟ دلم میخواد بغلت کنم، بوت کنم، نازت کنم.... ایشالا زودتر اون روز برسه و من به آرزوم برسم... راستی مامانی من 17 خرداد باید برم سونوگرافی آنومالی... یه خورده نگرانم... چی کار کنم مادرم دیگه.. دوس دارم بچم پاره تنم سالم باشه و هیچ مشکلی نداشته باش...
12 خرداد 1393

مامان فهیمه مواظب باش..

دختر گلم عزیزم سلام مامانی... الهی که مامان فدات بشه جیگرم.. مامانی وقتی من به همه گفتم که تو دخملی همه خوشحال شدن و بهمون تبریک گفتن... راستی، باباجون بابا امین هم برات صد هزار تومن مشتلق داد فدات شم... اون اولین هدیه تو بود عزیزم... مبارکت باشم گل گلدونم... دخترکم من سی اردیبهشت رفتم پیش دکترم جواب سونو  و آزمایش خون رو بهش نشون دادم.. مامانی دکتر گفت همه چی خوبه فقطططططططط..... جفت یه خورده پایینه... باید مواظب باشم عزیزم... ولی خوب دخترم من از بس تهوع دارم و بالا میارم و به خاطر حساسیتم هی عطسه می کنم بهم فشار میاد دست خودم نیس... مامانی برام دعا کن... دعا کن ویارام زودتر تموم شن کلافم کردن به خدا... نه قربو...
10 خرداد 1393

یه دخمل دارم شاه نداره...

بالاخره 24 اردیبهشت رسید و منو بابا امین ساعت 2 بعد از ظهر رفتیم واسه سونوگرافی.... دکتر منو سونو کرد و همه چیز به خوبی پیش رفت و فندق من سالم بود... خدا رو شکر الحمدلله... خیالم راحت شد...راستی اون روز تو سیزده هفته و سه روزت بود عزیزم... و در آخر نوبت رسید به تعیین جنسیت... واااای خدا دل تو دلم نبود.. دلم می خواست خودم بپرم توی مانیتور و جنسیتتو خودم بفهمم..    هی با خودم می گفتم دختره... یا نه شایدم پسره... توی این افکار غرق بودم که یه دفعه آقای دکتر بالاخره متوجه جنسیت شد و گفتتتتتتتتتتت:                    &nb...
10 خرداد 1393